یک خاطره ی قدیمی
یک خاطره ی قدیمی

داستان ماتور سووار(موتور سوار)

این داستان جالب یک خاطره ی قدیمیه که حتی من به دنیا نیومده بودم و شاهدین عینی برام تعریف کردند که منم براتون با کمی مایه ی طنز و شوخی میذارم.

شخصیت های داستان:

بنده ی خدا : نقش اول داستان ( اونی که میخواد ماتور سووار بشه)

رفیق : نقش انحرافی داستان

پیر مرد : نقش دوم داستان (با دو تا دیالوگ)


درست زمانی که اسب های بنزینی جای اسب های علوفه ای رو گرفته بود و مردم خیلی زود اون اسب های نجیب و سر به زیر علوفه خوارشون رو فراموش کردند یه بنده ی خدایی علاقه ی شدیدی به روندن این اسب های بنزینی یا همون ماتور داشت. روزی از یکی از دوستاش که ماتورسوواری بلد بود میخواد که بهش روندن این اسب های آهنی رو یاد بده. با هم میرن رو زمین چمن که رفیق به اون بنده ی خدا ماتور سوواری یاد بده!!!

خلاصه ...

 بنده ی خدا میشنه رو ماتور (پشت رل) و رفیقم میشنه پشت ترک موتور که به بنده خدا ماتور سواری یاد بده. بنده ی خدا ماتور رو روشن کرد و شرو کرد به راه بردن اسب چموش آهنی که یکباره

.

.

.

که یکباره ...

ماتور اینه دسته وایته یا به زبان فارسی افسار موتور از دستش در میره...

رفیق هرچی سعی میکنه اوضاع رو سامان بده و به شرایط ایزو 2015 یا همون ایده آل برگردونه افاقه نمیکنه تا زمام امور از دست رفیق و بنده خدا در میره ...

اسب سرکش بنزینی درست رو به سوی خانه ی پیرمردی در اون حوالی میره ...

اون زمان حیاط خونه های گیلان رو با پرچین محصور میکردن و خود خونه ها هم معمولا ایوان یا تلار داشت. که واسه بعضی های که ضعیف بودن این تلار ها ارتفاع زیادی نداشت تا حدی که تغییربا نزدیک سطح زمین بود...

به اونجا رسیدیم که اسب بنزینی به طرف خونه ی پیرمرد حمله ور میشه

بنده ی خدا که به هوای اسب سواری هرچی افسار ماتور رو میکشید افاقه نمیکرد درست میره بخور به طرف پرچین حیاط خونه پیرمرد...

در این اوضاع که رفیق جان ارزشمند رو در خطر میبینه از پشت ترک موتور میپره پایین و جان در میبره ولی بنده ی خدا همچنان مصمم بر پالین اسب آهنی نشست تا راست میره رو ...

.

.

راست میره رو پرچین حیاط پیرمرد و پرچین رو میشکنه و فاتحانه به طرف خانه پیرمرد بیچاره یورش میبره.

در این هنگام پیرمرد از اتاق بیرون میاد و بنده ی خدا رو عین هو کسی که پای در رکاب اسب چموشی انداخته و افسار از دستش گسیخته رو تو حیاط خونش میبینه و به ناگاه دو دستش رو آورد بالا و به طرف بنده ی خدا اشاره کنان فریاد برآورد:

های برااا (آهای داداش)

های برا !!

.

.

کو اَمادَری؟؟! ( داری کجا میای)

.

.

های برااا

های برا !!

کو امادری؟؟!

.

ولی چون اسب چموش و بنده ی خدا همچنان به تاخت ادامه دادند و به فریاد های ملتمسانه ی پیرمرد توجهی نکردند و از سوی دیگر

پیرمرد هم که عزرائیل جانش رو سوار بر اسب آهنی که از مخرجش دودی وحشت برانگیز بیرون می آمد رو می دید ، با وجود کهولت سن چنان به داخل اتاق شیرجه ای زد که حجازی و عابدزاده در اوج آمادگی توان چنان شیرجه ای نداشتند و

بنده ی خدا و اسب چموش به تلار خونه ی پیرمرد خوردن بنده ی خدا به زمین میخوره و اسب چموش آهنی هم رو تلار خونه ی پیرمرد چپه میشه

 

و اسب چموش با نوای

فرت فرت فرت فرت ...

خاموش میشه و بنده ی خدا به نجابت اسب های علوفه ای پی میبره.





موضوعات: گیله گب , ,
برچسب ها: گیلکی ,
[ شنبه 13 دی 1393 ] [ 8:3 ] [ دهیوپت(ع.ر) ] [ بازديد : 5543 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
آخرين مطالب
خط گیلکی (1395/08/06 )
gilaki music (1394/12/01 )
بیه لاکو... (1394/11/26 )
خط گیلکی (1394/11/22 )